کاش باز هم برایم بخواند ...
سرم را می گذارم روی میز . خودکار را توی دستم می چرخانم ... چشم هایم را آرام می بندم . یک آه بلند می کشم و شروع می کنم به نوشتن ...
خودکار را که از روی ورق بر میدارم ، شعری جدید نوشته ام . شعر را چندین مرتبه برای خودم می خوانم .
بی صدا و بی اختیار اشکم روان می شود و چند قطره اش میچکد روی کاغذ .
چندین دقیقه خیره می شوم به یک نقطه ی ناپیدای دور،
... کاغذ توی دستم مچاله می شود . می اندازمش سطل آشغال و بی خیال نوشتن می شوم . انگشتانم بی رمقند و خودم هم حس و حالی ندارم . خودم را پرت می کنم رو تخت و چشم هایم آهسته آهسته بسته می شوند ...
صدایی گرم و دل نشین می پیچد توی فضا ... با آهنگی محزون و مست کننده می خواند :
عاشق کوچک من در تب و تاب است
آرام بگیرید که این شاپرک تب زده خواب است ...
حضور لبخندش را ، با همین چشم های بسته هم می توانم بفهمم . و سنگینی نگاه نازنینش را هم .
کاش باز هم برایم بخواند ...
